خب دوستان و رفیقان،
امشب و شاید هم روزهای اینده
براتون یه خاطره واقعی از دوران مدرسه خودم تعریف خواهم کرد.
و اونجا درک خواهید کرد که چرا یه سری اخلاقها در من هست،
مثلا خجالتی هستم، مخصوصا وقتی یکی رو میشناسم، ولی خوب نمیشناسم، یعنی اولش که منو میبینین میگین واو این چه اجتماعی هست! ولی اون مال لحظه های اوله.
یا تا مدتها قوز میکردم و حتی الان هم این رو دارم، خفیف تر، ولی دارم،
یا برام بجه اوردن یه تابوی وحشتناک شده. الانم حس میکنم بچه اوردن مسئولیت زیادی میخواد.
یا وزنم رفت بالا از اون سن.
یا تا مدتها میرفتم یواشکی نمک میریختم روی نون و میخوردم (مثلا یهو پنج شش تا نون بربری بزرگ، با اینکه یه کوچولو بودم)
چون همیشه میشستم و همزمان با یواشکی خوردن نون و نمک، فکر میکردم، و سعی میکردم این رو با خودم حل کنم. ولی هیچوقت حل نمیشد.
قضیه برمیگرده به اول ابتدایی،
(نمیدونم قبلا این رو براتون گفتم یا نه، ولی بازم میگم)
داستان اول ابتدایی من قسمت چهارم
داستان اول ابتدایی من قسمت سوم
,ولی ,یه ,رو ,نون ,اون ,این رو ,یا تا ,نون و ,تا مدتها ,یهو پنج
درباره این سایت