کلاس اول ابتدایی که بودم، خب همه مون شر و شور بودیم.

 

تازه اومده بودیم خونه دوممون،

 

و ارتباطمون با محله قبلی قطع شده بود،

 

بچه بودم،

 

هنوز بقیه درست و حسابی به دنیا نیومده بودن.

 

برادر بزرگم از دنیا رفته بود.

 

از هیچ کدوم از هم محلی ها و همسایه های قبلی مون خبری نبود.

 

زندگی شیرین و سخت بود.

 

هنوز وضعمون خوب نشده بود. کارمون نگرفته بود. 

میتونم بگم به سختی زندگی میکردیم. ولی همیشه سعی میکردن برامون همه چیز رو تامین کنن،

و مهم تر، پدر و مادری داشتیم که همیشه به فکر ما بودن، مخصوصا پدرم.

 

پدرم خیلی باهوش و زحمتکش بود.

خیلی باهوش بود.

 

خیلی هم دلسوز.

 

از هیچ چیزی برای ما هیچ کدومشون دریغ نمیکردن.

 

حتی وقتی مدرسه ما لامپ نداشت، وقتی نیمکت نداشتیم، 

وقتی کف کانکس ما بتونی بود و توی سرما بدنمون درد میگرفت و رطوبت ما رو میکشت، میرفت با بدبختی، با نداری، پول جمع میکرد میاورد مدرسه ما رو تعمیر میکرد.

 

دو تا مدرسه توی مدرسه ما بود در واقع، یکی یه مدرسه ابتدایی بود، یکی راهنمایی،

 

این دو تا توی یه حیاط بودن،

 

یه مدرسه دیگه هم بود (مثلا مدرسه پیوست) که میخواستن اضافه کنن به این مدارس که جا بشه برای نسل دهه شصتی!!! که همینجوری زرت و زرت به دنیا میومدن بعد از جنگ.

 

ما هر روز توی زنگهای تفریح میرفتیم توی این مدرسه شماره سه یا همون مدرسه پیوست بازی میکردیم، ساختمون نیمه کاره بود، و توی حیاط مدرسه بود.

 

خیلی هم حال میداد.

 

یه روز، معاون ما که خودش ازون ادمهای ترسناکه که دستش به خون ها الوده هست و وارد جزئیات نمیشم ولی زندگی خیلیا ر عوض کرده با اون بی رحمیا و دست الوده به خونش (به خون دهها نفر)،

پیداش شد دور و بر همون مدرسه شماره سه،

 

ما روی ایوان مدرسه بودیم (کاش عکس داشتم)،

و داشتیم بازی میکردیم (دختر و پسر همه با هم، بچه بودیم، دوست بودیم)،

 

یهو این زنیکه با اون وزن اضافه ش و یه ترکه دراز توت و یه خط کش درازم اون یکی دستش پیداش شد،

 

ما همه از اول تا پنج ابتدایی همه با هم بازی میکردیم،

من قدم دراز بود، یعنی توی اول ابتدایی از بقیه میانگین حداقل ده پونزده سانت بلندتر بودم و همیشه تخت اخر میشوندنم،

توی خونه ما هم بچه نبود که، خیلی با شخصیت و ارامش بزرگ میشدیم و هیچوقت برای به دست اوردن چیزی، چیز دیگه ای رو خراب نمیکردیم،

اصلا دلیل نداشت دعوا کنیم.

 

من همون لب ایوون بودم،

هوا بارونی بود،

 

یهو این بچه ها طفلک ها، همه از اول ابتدایی تا پنجم ابتدایی، هل دادن بقیه رو که فرار کنن و کتک نخورن،

 

من همون لبه واساده بودم،

و پرت شدم پایین، دو سه نفر هم با من افتادن،

 

متاسفانه صورت من خورد به یه سنگ گلی،

و دیگه خیلی یادم نمیاد، فقط یادمه که وقتی ناظم اومد و من رو با خط کش کتک زد که پاشو برو اونور نتونستم بلند شم،

 

فکر کن بچه کوچولوی شش ساله، من حتی هفت سالمم نشده بود، یه سال بعد هفت ساله شدم.

 

بچه ها به من همیشه میگفتن ماهپاره، صورتم خیلی سفید بود.

 

بعدها بچه های پمجم و چهارم ابتدایی که اسم یکیشون نرگس بود،

و دوست من بود،

بهم گفتن که مقنعه سفیدت همونجا روی سنگ پاره شد، مانتوت پاره شد، خون میومد از صورت و بینی و پاهات و این ناظم اشغال کتکت میزد که پاشو خودت رو لوس نکن،

 

ادامه داره.

 

درس زندگی

داستان اول ابتدایی من قسمت چهارم

داستان اول ابتدایی من قسمت سوم

داستان اول ابتدایی من قسمت دوم

داستان اول ابتدایی من

سایتیشن مقاله م

  ,مدرسه ,یه ,بود، ,توی ,هم ,بود   ,اول ابتدایی ,مدرسه ما ,  ما ,پاره شد،

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

busnadotu koshtyshushtar ماجراهای سیاسیون دانلود رایگان شما بیا فایلهای مفید سايت مشاوره کنکور هيوا نمونه سوال com2me بلاگ شهروز